آه! چه آباد بود «فرفرستون» من!
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیشکی نبود. توی یه جای خیلی نامعلوم، یه شهری بود که سرو تهاش اصلن معلوم نبود اما شهر بود؛ اسم این شهر عجیب، فرندفید یا همون فرفرستون خودمون بود. سال ۲۰۱۰ یا همون ۸۸ خودمون، این شهر پرتردد ترین شهر بود با هزارتا سازه خوشگل و بلند و جدید که کنار خونههای حیاطدار با چنارهای قدیمی و حوضهای آبی به خوبی و خوشی زندگی میکردن.
همه آدمهای اینجا با هم دوست بودن البته تا قبل از اینکه اون گوشه، رییس شهر یه چیزی گذاشت به اسم دایرکت. دایرکت که اومد تازه فرندفید عوض شد، دوستجونیها دور هم نشستن و گفتن و خندیدن و خاطره ساختن. شبهای فرفر مثل شهرهای توریستی خیلی شلوغتر از روزها بود و کاربرهاش که از عهد دقیانوس تا زمانها نیومده رو شامل میشدن از مهمترین اتفاقای سیاسی تا رنگ لباس دختر شمسی خانم حرف میزدن و نظر تخصصی میدادن. اصلا فکر نکنین اینها آدمهای بیکار بودن، کلی از کارشناسا و بزرگون و بچههای بالا، بچههای کف بازار، درسخوونها، هنرمندا، شیطونا، ورزشکارا، همه و همه دور هم بودن و به خوبی و خوشی زندگی میکردند.
خب به واسطه حضور و فعالیت چندین و چندساله، بعضیا حکم ریشسفید و بزرگتر بودن که حرفشون حرف بود و حکمشون روا. از سال ۸۶ که فرفر اومد و بچهها دور هم جمع شدن، اول فقط یه سرگرمی بود، بعد شد بنگاه اشتغالیابی، تبادل جزوه؛ خب جزوه و اینها بیاد، بساط خاستگاری و عقد و لیلی هم هست دیگه.
اعتبار هر فرد به سال ساخت اکانتش بود و تعداد فرندهاش که خیلی ارزش داشت و جمعکردن این فالوئرها با خون دل بود. توی فرفر از چگورا تا مرغ خونه همسایه پسرخاله شهرامجوناینا بود.
دیگه یه جوریه شده بود هر اتفاقی رخ میداد برای هر کی، حتما پای چندتا فرفری درمیون بود. مرامی لایک میزدن اما خب اگه حس میکردن حق مطلب ادا نشده با انگشتهای طلاییاشون توی کامنت «اوا لایک دو نونه» رو مینوشتن که صاحاب فید ناراحت نشه. شبا میاومدن دورهمی و از کارهای و خوشمزگیهای و قطعا قهرمانبازیهاشون میگفتن و میخندیدن.
یه سری افراد هم بودن مسئول شخم و احتمالا اجدادشون از شخمزنان معروف دوران باستان و پارینه سنگی بودن. جوری شخم میزدن که اگر طرف آلزایمر هم گرفته بود با این شخمها خاطرات دوران شیرخوارگی اش رو هم به وضوح یادش میاومد چه برسه به فیدهای چند ماه قبل یا چند هفته قبل!
شب چله، فرفریها دور هم بودن، شب عید هم با هم سال رو تحویل میکردن، با هم قرار میذاشتن برن دانشگاه، با هم سفر میرفتن، با هم درس میخوندن وخلاصه اصلا فرد معنی نداشت که! همش همگرایی، همش صمیمیت، صفا،دوستی. تازه بماند که گوشیهای اندرویدی و تبلت هم نبود که، اون قدیمیهای فرفر پشت پیسی و لپتاپ این فرفر رو با هم ساختن. دریغ از یه تشکر، هعی.
دموکراسی کامل در فرفرتپه
فرفر همینطوری آباد نشد، کلی بابتش جنگ و دعوا شد تا تونستن یه نظم عمومی برقرار کنن. بعله! اینطوریا بود. کلی فید زدن، چند بار لایک زدن، به کرات شخم خورد و شر شد تا قوانین اولیه ثبت شد. آداب برگزاری انتخاب از احزاب مختلف تنظیم شد، شهردار و رییس مشخص شد، حتی سرود ملی هم انتخاب شد که چون توی همهپرسی انتخاب نشد، گذاشتنش کنار. اگه یکی از اهالی واقعی فرفرستون باشه و توی رگهاش خون پاک فرفری باشه، میدونه که «آی جیگلی جیگلی اخماتو وا کن» ینی چی!
ادیبستان فرهنگ و هنر پارسی
بعضیا اینجا بودن که فقط شعر بذارن، ینی شده بود براشون دفتر ثبت جملات قصار، شعر نو و کهنه. تا جایی که پیش میاومد چراغ سبزهایی نشون میدادن تا شاعرهای دنیای حقیقی هم توی کلاس درس شاعری اونها تلمذ کنن.
مجامع و حلقههایی هم تشکیل داده بودن مثل مجمع الوار و مجمع اتراک. همه عزیزان دست به دست هم دادن تا هنر والای ایرانی رو به منصه ظهور برسونن. به خاطر همین هنر به دو بخش قدسی و عامیانه تقسیم شده بود که یا باید اینوری بودی یا اونوری. البته داخل پرانتز عرض شه که ایوری و اونوریهای زیادی توی این هشت نه سال درست شد که لامصبها جمع اضداد بودن و به هیچ صراطی مستقیم نبودن از گروه مخالفه حرفی بشنون. چون بچههای پشت صحنه فرفر فکر اونجا رو هم کرده و دکمه بلاک رو ساخته بودن.
خلاصه کلمات قصاری مثل دوستجونیها، :دی ، اوا لایک، دیسلایک، شاخوم حتی یاد گرفته بودن تحریر کلمات رو با هم لحاظ کنن تا در انتقال لحن خواننده یا خوانندگان فید دچار مشکل نشن. یه رسمی هم بود که ته جمله باید یه شکل غم و خنده و فولان بود وگرنه قوانین نانوشته رو زیرپاگذاشته بودی 🙂
از استخر مردونه تا اتاق کولیها
یه مدت که گذشت بزرگای فرفر تصمیم گرفتن بخش مردونه زنونه رو توی تایملاین جدا کنند تا مشکلات اخلاقی توی فضای کاملا سالم اون شهر خوب و خوشگل، ایجاد نشه. شروع کردن به درست کردن اتاقهای خصوصی مثل استخر مردونه یا اتاق کولیها. توی این اتاقهای سیاستهای خرد و کلان ابرشهر فرفر طرحریزی میشد و تا مرحله عملیاتی با نظرات دقیق و نکتهبینانه ادامه پیدا میکرد. کارهای سخت و طاقت فرسایی بود که شهروندای مسئول و با پشتکار فرفرستون انجام دادن و این شهر با عظمت رو خیلی بهتر از پایتختهای بزرگ دنیا راست و ریس کردن.
قشونکشی مردونه و زنونه گاهی بالا میگرفت و به داد و قال میرسید که ما اونطور، شما اونطور و باز پای واسطه و یه دورهمی توی فضای دشت و دمن چیده میشد تا کدورتها از بین بره و دلهای شکسته ترمیم پیدا کنه.
رسیدگی به امور جوانان دمبخت
شنیدهها حاکی از این بود که توی یه جایی از این شهر بزرگ، یه بخشی بود با آب و هوای معتدل که هر کی با دل صاف و گوش شنوا رفت اونجا، ناامید بیرون نیومد. البته بعضیا هم خیلی زرنگ بودن و چندبار رفتن و هی حاجت گرفتن، هی حاجت جدید و متنوع گرفتن. اینها خیلی تلاش کردن، از صبح میرفتن دم در اون محل خاص تا بتونن باز روادید برای ورود به عرصه خوشبختی مجدد رو بگیرن.
خیلیها هم این وسط همش دوان دوان بودن که سلبریتی بشن یا دافی پافی چیزی نصیبشون بشه که مدیون خودشون نباشن یه وخ!
خلاصه خیلیها از ساکنان محترم فرفرستون تونستند از همینجا برن خونه بخت و زندگی خودشون رو با خوبی و خوشی وخاطرات مشترک شروع کنن. تازه بعدش هم معلوم نبود دیگه کدومشون دارن با کدوم اکانت فید میزنن.
اون موقعها هنوز خونهها تک واحدی بود، هنوز همسادهها با هم سلاملک داشتن اما یهو پای بساز بفروشها پیدا شد. خونهها رو کوبیدن و هی پچ پچ راه انداختن که وا تو به این خوبی و خوووووووووووووشگلی، چرا با این مرد ایکبیری موندی؟ یا تو به این خووووشتـــــــــیپی و با فهم و کمالات، چرا اینو گرفتی؟
خلاصه دایرکت با همراهی رومها جنگ گیدورا علیه گودزیلا راه مینداخت و …. اینجا به بعد اکانت فیک ساختن و چک کردن و بذر کینه پاشیدن شروع شد. دور هم سبزی پاک میکردن تا حدی که تونستن به تجاری سازی سبزی بستهبندی و خشک شده هم برسن. هر چیزی توی فرفر فایده داشت، برای اهلش البته.
هی میرفتن پیش هم درد و دل، بعد واسطه گری، چهار روز بعد که اون ازواج مهربون، رمانتیک و گوگولی، خوب میشدن ولی اسکرین شاتهایی که دردو دل گیران نگه داشته بودن تاتوی فرصت طلایی رو کنن، توی تایملاین دست به دست میچرخید تا دوباره درد دل کننده و درد دل گیرنده دیگهای توی این چرخه کشف بشه به این میگن اصل پایداری رابطه در فرفرستون!
من من، تو تو!
بعد یه جریاناتی که بهتره اسمشو نبریم که باز شر نشه، یه سری ها به شبکههای دیگه مثل توییتر مزخرف و فیسبوک چرت مهاجرت کردن که در اصل اینها جز خوارج بودن. یه سریها هم هی میرفتن، هی میاومدن طوری که فرفریها تصمیم میگرفتن وقتی دوباره خاستن برگردن دروازههای شهر رو به روشون باز نکنن.
یار کشی توی مرزهای داخلی فرفر شروع شد، یه طوری که دیوار کشیدن بینشون و هی جاسوس فرستادن اون ور دیوار که مبادا در معرض حمله و گزند اونوریها باشن. میرفتی فرفر باید اول دوراهی میگفتی زیر پرچم کدوم ور میخوای بری وگرنه شقه شقه معنوی میشدی.
فرفر بعد اون موقعها مثل قبل نشد اما وقتی بستنش، صحرای محشر به پا شد و شیوه و فغان و زجه و مویه و گیسو برانی راه انداختن که بیا و ببین. حالا یه مشت آواره بی سرزمین دارن میرن ویکی، آدنا، توییتر و … که روزهای خوش شهرشون رو مرور کنن. براشون دعا کنید.
یه فرفری داغدار
انتهای پیام/.