قرارداد اجتماعی، حریم خصوصی و شبکههای اجتماعی
به گزارش «وبلاگنیوز» و به نقل ازترجمان علوم انسانی، ایران گیراترین شرح دربارۀ اینکه چنین قراردادی چگونه باید عمل کند، در قرن هفدهم و هجدهم از سوی هابز، لاک و روسو ارائه شده است؛ اما حتی در بهترین جامعه نیز این قرارداد باید با هوشیاری کنترل شود. کسانی که میگویند فیسبوک و گوگل به نحو غیرقابلپذیرشی به حریم خصوصی آنلاین ما تعدّی میکنند، بهطور ضمنی معتقدند قراردادهای ما با رسانههای اجتماعی میتواند مانند قراردادی که با جوامعمان بستهایم، ناعادلانه و غیرمنصفانه شود.
ابتدای گزارشی در مجله وایرد نوشته است: «اگر از شبکههای اجتماعی آنلاین استفاده میکنید، قسمتی از حریم خصوصی خود را از دست میدهید. این به خاطر روشی است که شرکتهایی همچون گوگل و فیسبوک اطلاعات شمارا جمعآوری میکنند.» این جمله فرضیهای شایع را منعکس میکند: اینکه مشکل حریم شخصی آنلاین به آسیبپذیری اطلاعات فردی ما در برابر شرکتهای فنآوری مربوط است. این نوع تفکر حداقل در میان روشنفکران چپگرا چنان مرسوم است که دیو ایگرز رمانی دربارهاش نوشته است.
بههرحال هشدارها دربارۀ آنچه مارازوف «رشد کالایی شدن اطلاعات شخصی» میخواند، موجه از آب درآمد و تاریخ معاصر نشان میدهد که به نادیده گرفتن این هشدارها ادامه خواهیم داد. به نظر میرسد بهعنوان یک جامعه تصمیم داریم به استفاده از گوگل، فیسبوک و آمازون ادامه دهیم. فارغ از بهرهبرداریهایی که احتمالاً از ایمیل و سوابق جستجوهای اینترنتی و خریدهایمان میکنند. افشاگریهای اخیر دربارهٔ قابلیتهای بیسابقه و گاهی اوقات غیرقانونی شرکتهای اینترنتی در جمعآوری اطلاعات (بدون در نظر گرفتن اقدامات دولت ایالاتمتحده) بهجای آنکه (مطابق انتظار ما از مفاد اعتراضات) موجب خروجهای انبوه از پرتالهای آنلاینی شود که احتمالاً اغلب جاسوسیها در آنها رخداده است؛ صرفاً مجموعهای از اعتراضهای دانشگاهی و منطقهای را برانگیخته است. باوجود خطرهای بلندمدت، چنین فعالیتهایی آنقدر شدید به ما لطمه نزدهاند که راحتی ارتباطات و تجارت آنلاین را قربانی آن کنیم یا حتی ملاحظهای چندان جدی دربارهاش داشته باشیم.
این بدان معنی نیست که هرروز دستبهگریبان مشکلات مربوط به حریم خصوصی در اینترنت نیستیم؛ که هستیم؛ اما پرسشی که در زندگی روزمره با آن روبروییم این نیست که چه مقدار از اطلاعات شخصی یا خصوصی در گوگل، فیسبوک یا آمازون به اشتراک گذاشته شود، بلکه دغدغه بیشتر بر سر این است که چه مقدار از آن را با دوستانمان به اشتراک بگذاریم.
چارچوب مرسوم مسئلۀ حریم خصوصی آنلاین اینطور فرض میکند که ارتباط ما با شرکتهای اینترنتی بر مبنای «قرارداد» است. رید هونت اخیراً در فرومی دربارهٔ حریم خصوصی در بوستون ریویو میگوید: از زمان ظهور وبِ دو در دههٔ قبل، تقریباً همهٔ آمریکاییها باورها، ارزشها، تمایلات تجاری و اجتماعی و الگوهای رفتاریشان را بهواسطۀ چندتایی شرکت وبمبنا به اشتراک گذاشتهاند. در عوض این شرکتها ـ به طرز مشهودی گوگل، فیسبوک، یاهو و آمازون ـ این محتویات و تمایلات را با همه به اشتراک گذاشتهاند و به نحوی خارقالعاده از محتوایی سوده بردهاند که
اما پرسشی که در زندگی روزمره با آن روبروییم این نیست که چه مقدار از اطلاعات شخصی یا خصوصی در گوگل، فیسبوک یا آمازون به اشتراک گذاشته شود، بلکه دغدغه بیشتر بر سر این است که چه مقدار از آن را با دوستانمان به اشتراک بگذاریم.
آگاهانه (مانند ایمیلها یا عکسهای اینستاگرام) یا ناآگاهانه (مانند ردیابی اطلاعات مکانی از طریق تلفن همراه) از سوی کاربر تولیدشده است.
این مدل قراردادی، به نظر مناسب میآید زیرا مشابه روشی است که ما بهطورکلی برای تفکر دربارهٔ رابطۀ فرد با جامعهٔ لیبرال به آن عادت کردهایم. گیراترین شرح دربارۀ اینکه چنین قراردادی چگونه باید عمل کند، در قرن هفدهم و هجدهم از سوی هابز، لاک و روسو ارائهشده است. طبق نظریههای قرارداد اجتماعی که همگی با ترسیم انسانی تنها در «وضعیت طبیعی» آغاز میشود، فرد حریم خصوصی طبیعی یا آزادی خود را درازای امنیت و فهرستی از آسودگیهای مادی فدا میکند. بهترین جامعه، در این مدل، جامعهای است که در عین کمترین تجاوز به استقلال، بیشترین بهره و امنیت را عرضه کند؛ اما حتی در بهترین جامعه نیز این قرارداد باید با هوشیاری کنترل شود. برای مثال همیشه ممکن است حکومت، به اسم امنیت، شرایط قرارداد را نقض کند، مانند آنچه غالباً ادعا میشود در برنامهٔ شنود تلفنی آژانس امنیت ملی ایالت متحده رخداده است.
کسانی که میگویند فیسبوک و گوگل به نحو غیرقابلپذیرشی به حریم خصوصی آنلاین ما تعدّی میکنند، بهطور ضمنی معتقدند قراردادهای ما با رسانههای اجتماعی میتواند مانند قراردادی که با جوامعمان بستهایم، ناعادلانه و غیرمنصفانه شود. قراردادها ناعادلانه میشوند چون آنچه در قبالِ عضویت در شبکههای اجتماعی از دست میدهیم بر هر منفعتی که با استفاده از این شبکهها به دست میآوریم، غلبه دارد؛ و غیرمنصفانه میشوند چون خود شرکتها تشخیصِ اینکه چه چیزی را در قبالِ استفاده از شبکههای اجتماعی ازدستدادهایم، دشوار میسازند. این نوع استدلال فرض میکند ارتباطِ با شرکتهای آنلاین ما را با اَشکال نامحسوس افشاگری درگیر میکند (هونت میگوید ما ندانسته اطلاعات مکانی را فاش میکنیم)؛ بنابراین واقعاً برایمان غیرممکن است به تمام روشهایی که سرانجام موجب نقض حریم خصوصیمان میشوند، اهمیت بدهیم.
هنوز برای بسط نظریه قرارداد اجتماعی به رسانههای اجتماعی مشکلی وجود دارد. نظریهپردازانِ قرارداد اجتماعیِ کلاسیک همیشه برای این سؤال که چرا فردی باید حریم خصوصی یا آزادی خود را برای پیوستن به اجتماع فدا کند، توضیح قابل قبولی ـ نظیرِ ترس از مرگ یا گرسنگی- داشتند؛ اما همین استدلال نمیتواند علت پیوستن افراد امروزی به شبکههای اجتماعی آنلاین را توجیه کند. برخی به اصرار در جستجوی استدلالی معادل استدلالهای کلاسیک بودهاند. استدلالهایی ازایندست که شبکههای اجتماعی منافعی اقتصادی و ضروری را اعطا میکنند، یا اینکه زندگی اجتماعی در حال حاضر بدون آنها غیرممکن است. چنین ادعاهایی متقاعدکننده نیست. خیلیها بدون پیوستن به شبکههای اجتماعی زندگی حرفهای و اجتماعی کاملاً موفقی را اداره میکنند (شاید شما هم بعضی از آنها را بشناسید). در ضمن سیلی از مطالعات و کتابها پیرامون این موضوع، آنچه بسیاری از ما در اثر تجربهٔ فردی احساس میکنیم را تأیید میکنند. بر اساس تجربه فردی شبکههای اجتماعی حداقل به همان میزان که احساس رفاه را در ما برمیانگیزند، آن را از بین میبرند.
بنابراین چرا باوجود تمام هشدارهای جدی، افراد آگاه (که هرروز هم بیشتر میشوند) به پیوستن به شبکههای اجتماعی و باقی ماندن در آنها ادامه میدهند؟ شاید رشد شبکههای اجتماعی، اهمیت خواستهای را نشان میدهد که نظریهپردازان قرارداد اجتماعی تمایلی به اعتنا به آن نداشتند. بیشتر مواقع به نظر میرسد این خواسته که همان تمایل به «اجتماعی بودن» است؛ جایگزین تمایل به حریم خصوصی یا استقلال میشود.
اندکی پس ازنظریهپردازان کلاسیک قرارداد اجتماعی
نظریهپردازانِ قرارداد اجتماعیِ کلاسیک همیشه برای این سؤال که چرا فردی باید حریم خصوصی یا آزادی خود را برای پیوستن به اجتماع فدا کند، توضیح قابل قبولی ـ نظیرِ ترس از مرگ یا گرسنگی- داشتند؛ اما همین استدلال نمیتواند علت پیوستن افراد امروزی به شبکههای اجتماعی آنلاین را توجیه کند.
هِگل در نوشتههایش توصیف کاملاً متفاوتی از رابطهٔ فرد با جامعه عرضه کرد. اگر نظریهپردازانِ قراردادِ اجتماعی تصویر فردی خودبسنده و طالب امنیت و مزیتهای کاربردی متنوع جامعه را از انسان ارائه دادند، هگل «انسان طبیعی» را فردی بزدل و بیاراده به تصویر کشید که عمدتاً از سایر حیوانات قابلتشخیص نیست. ازنظر هگل، ما فقط وقتی میتوانیم بهدرستی از «انسان»حرف بزنیم که او را درگیر روابط اجتماعی در نظر گرفته باشیم. روابطی که او را قادر میسازند میل شدید خود به بازشناسی را موردتوجه قرار دهد.
بازشناسی اصطلاحی کلیدی در فلسفهٔ سیاسی هگل است. هگل بهجای تصور کردنِ معاملهای که بین جامعه و فردی صاحب «حقوق» مختلف (مانند حق بر حریم خصوصی )انجام میشود؛ بر پوچ بودن مفهوم حقوق تأکید میکند. در نظر هگل مفهوم حقوق پوچ است مگر اینکه فرد را در موقعیتی در نظر بگیریم که در آن مردم و نهادهایی باقابلیت به رسمیت شناختن حقوق او –همانگونه که انسان کامل نیز داراست – وجود دارند. این اساسیترین دلیل همراهی نکردن هگل با دیدگاه مارکس یا روسو است؛ مبنی بر اینکه تاریخ مدرن گزارش یک انحطاط است. یا چنانکه استفن دِدالوس در رمان اولیس میگوید چیزی شبیه کابوس است. درنظرهگل تاریخ ذاتاً رو به تکامل است. این تاریخ با گفتگو به حرکت درمیآید. گفتگویی مستمر میان خودآگاهی ما -بهعنوان افراد- و تصویری که مردم و نهادهایی که موجب بازشناسی میشوند به ما بازمیگردانند. اگر شکاف بین خودآگاهی من و آگاهی جامعهام از من خیلی زیاد شود (اگر من خودم را یک هنرمند بدانم اما جامعهام من را بهعنوان یک هنرمند به رسمیت نشناسد) سببِ نارضایتی شده و درنتیجه محرّکی برای تغییر جامعه یا تعدیل تصور من از خودم خواهد شد.
میتوان فرآیند گفتگو و تعدیل را در سرشت موفقترین شکلِ سیاستِ مترقی در نیمقرن گذشته یعنی سیاست هویت ملاحظه کرد. هدف سیاستهای هویت غالباً این بوده که دریافت جامعه نسبت به گروهی معین را با دریافتی که آن گروه از خودش دارد، هماهنگ کند. این همسانسازی شامل لابی کردن برای تغییر قوانین و نیز شامل تغییر عرفها، گرایشها و عقیدۀ عمومی میشود. توجه به چیزی که هگل بدان تأکید میکرد ولی ما امروزه آن را نادیده میگیریم اهمیت دارد: اینکه بازشناسی یک جاده دوطرفه است. فرد یا گروه در تلاش برای نزدیک کردن جامعه به خودآگاهی خویش، با توجه به درگیریای که با افراد یا گروههای دیگر دارند، ممکن است ناچار شوند در آن خودآگاهی تجدیدنظر کنند. دریافت جامعه از من میتواند نادرست باشد، همانگونه که ممکن است دریافت من از خودم اشتباه باشد. (اگر کسی من را بهعنوان هنرمند به رسمیت نمیشناسد، شاید درواقع من هنرمند نیستم.)
اینکه شبکههای اجتماعی نیازمند افشای اطلاعات شخصی هستند آنها را بهعنوان فضاهایی برای زندگی اجتماعی نشان میدهد. فضاهای معناداری که واردشان میشویم تا با پرداختن به «تنازع» (بنا به تعبیر هگل) به «بازشناسی» دستیابیم. این تنازع صرفنظر از اینکه کجا روی دهد، همیشه مستلزم دریافتن این است که تمایل داریم چه چیزی را درباره خودمان و برای چه کسی عمومی کنیم. هرچند از منظر هگلی، اولین پرسش دربارهٔ یکنهاد اجتماعی این نیست که آیا برخی حقوقِ ازلی بر حریم خصوصی را به خطر میاندازد یا نه. ارزش نهاد را این تعیین میکند که آیا میتواند بهخوبی بین تصور ما از خودمان و تصوری که جامعهمان –یا در مورد شبکههای اجتماعی باید گفت «فالوورها» یا «دوستان» مان- از ما دارد پیوند برقرار کند یا خیر؟
ظاهراً به نظر میرسد فیسبوک شرایط ایدئالی برای تأمین بازشناسی اجتماعی فراهم میآورد. فیسبوک در دسترس است، استفاده از آن آسان است و هرکسی که میشناسیم عضو آن است؛ مانند هر پایگاه اجتماعی دیگر ما را از انتخابهای معینی بازمیدارد و به بعضی افشاگریها مقابل دیگران تشویق میکند. بااینحال آزادی زیادی به ما میدهد. فیسبوک از ما میخواهد تصمیم بگیریم چه اطلاعاتی به اشتراک گذاشته شود؛ دربارۀ نحوۀ به اشتراک گذاشتن اطلاعات هرچند از منظر هگلی، اولین پرسش دربارهٔ یکنهاد اجتماعی این نیست که آیا برخی حقوقِ ازلی بر حریم خصوصی را به خطر میاندازد یا نه. ارزش نهاد را این تعیین میکند که آیا میتواند بهخوبی بین تصور ما از خودمان و تصوری که جامعهمان –یا در مورد شبکههای اجتماعی باید گفت «فالوورها» یا «دوستان» مان- از ما دارد پیوند برقرار کند یا خیر؟
گزینههای مختلفی پیش روی ما قرار میدهد؛ و پذیرفته است اگر تصمیم بگیریم اصلاً چیزی به اشتراک نگذاریم.
دشوارترین مطلب دربارۀ فیسبوک همین آزادی است: با آنچه باید کرد؟ این حقیقت که بزرگان و مشاهیر وظیفه را به گروههای باتجربه محول میکنند، نمایانگر سنگینی بار مسئولیت است. به لطف فیسبوک دیگر افراد مشهور تنها کسانی نیستند که انتظار میرود در روابط عمومی یا آنچه گاهی اوقات «وجهه سازی» خوانده میشود، متخصص شوند. البته وجهه سازی سطوح مختلفی دارد؛ اما چنانچه فرض کنیم شما برای هر کاری بهجز همراهی کردن با دوستانتان در سالروز تولدشان یا انجام بازی کندیکراش از فیسبوک استفاده میکنید، جز این نیست که درعینحال به ساختن وجههای جذاب از خودتان مشغول هستید. وجهه سازی معلول خودبینی یا منفعتطلبی فرد نیست، فقط بهسادگی هدف فیسبوک را نشان میدهد.
به یاد داشته باشید که محبوبترین شبکهٔ اجتماعی ما توسط نوجوان خامی تأسیس شد که بنا به عقیده عموم اضطراب اجتماعی شدید و خودکمبینی داشت. حدوداً اوایلِ فیلم شبکههای اجتماعی ساختۀ دیوید فینچر (محصول سال ۲۰۱۰)، شخصیت مارک زاکربرگ خبر میدهد که در شرف «آنلاین کردن تمام تجارب اجتماعی دانشگاه» است. هرچند فیلم از پیش ثابت کرده که تجربۀ اجتماعیِ دانشگاه برای زاکربرگ رنجآور بوده است و این مطلب یکی از دلایلی است که احتمالاً درنهایت موجب میشود زاکربرگ بیش از علاقهمندی به بازآفرینی آن تجربه، مایل به فرار از آن باشد. آنچه درواقع زاکربرگ خلق میکند، فضایی جایگزین است که میتواند تصویری بهدقت مدیریتشده از خودش را در آن ترویج دهد؛ تصویری که توانمندیهایش را برجسته کرده و عیبهایش را میپوشاند. در فیسبوک بیعرضه بودن، ضعف جسمانی و حتی بلاهت یک شخص نسبت به استعداد او برای ارائۀ تصویری حسابشده از خودش در درجه دوم قرار میگیرد (نمونه موفقی از یک خشم سرکوبشده، اگر اصلاً وجود داشته است.)این درک متعارف که فیسبوک سبب نوعی خودنمایی نابجا میشود، واقعاً بزرگنمایی خطر نیست، وارونه جلوه دادن آن است. فیسبوک به فرد اجازه میدهد به میل خود پنهان و یا آشکار شود. بدین ترتیب آنچه را که زمانی تصویر جامعه از فرد تلقی میشد دریافت میکند و بهآرامی بنا بر تصور نامتعارف شخصی به شکلی تازه درمیآورد.
تلاشهای اخیر جهت ایجاد جایگزین برای فیسبوک و یا حداقل بخشهایی از آن، باز از این فرض ناشی شده است که فیسبوک بهقدر کافی خصوصی نیست. اِلو که بحث زیادی روی آن شده، بههیچوجه اعضا را وادار نمیکند نام واقعیشان را به اشتراک بگذارند. این خصیصه مورد استقبال کسانی واقعشده که تنها محدودیت فیسبوک برای گمنامی را نوعی مداخلهگری غیرمنطقی میدانند. برنامهای کاربردی به نام ویسپر ـ که گفته میشود برای ارتش ایالاتمتحده اطلاعاتِ سری جمعآوری میکند ـ خودش را برنامهای معرفی میکند که به مردم اجازه میدهد بدون ذکر نام اطلاعات خصوصیای را به اشتراک بگذارند که هیچگاه راحت نیستیم در فیسبوک منتشرش کنیم. هر دو برنامۀ ویسپر و الو ادعا میکنند نگرانیای که مردم در فیسبوک نسبت به افشایِ اطلاعات شخصی ناخوشایندشان داشتند را ـ چه برای دوستانشان و چه برای شرکتهایی که ممکن است از آنها بهره ببرند ـ کم میکنند. حالآنکه این برنامهها با جداسازی اطلاعات از صاحبشان به این مقصود دست پیدا میکنند. الو و ویسپر مانند فیسبوک، به کاربرانشان قول میدهند مزایای زندگی اجتماعی را به ایشان برسانند بدون اینکه آنها را در معرض مخاطراتش قرار بدهند.
آنوقت بهگونهای تناقضآمیز شبکههای اجتماعی موجود ما ضداجتماعی از کار درمیآیند: همۀ آنها بهجای مشارکت در بازشناسی، راههایی جهت اجتناب از تنازع برای بازشناسی ارائه میدهند. این تنازع مطمئناً میتواند خجالتآور یا ناخوشایند باشد، دقیقاً همانطور که سقراط فکر میکرد آموزش اصیل همیشه ناخوشایند است. ازنظر هگل، اگر فرآیند بهسوی وضعِ نهاییِ «آزادی مطلق» هدایت میشد، چنین رنجی گاهی در هردو سطح فردی و فرهنگی ضرورت پیدا میکرد. وضعِ نهاییِ آزادیِ مطلق یعنی جایی که افراد سرانجام یکدیگر را مورد بازشناسیِ دوجانبه
بهگونهای تناقضآمیز شبکههای اجتماعی موجود ما ضداجتماعی از کار درمیآیند: همۀ آنها بهجای مشارکت در بازشناسی، راههایی جهت اجتناب از تنازع برای بازشناسی ارائه میدهند.
قرارمیدهند و بنابراین قادرند ازآنچه «رابرت پیپین» «رضایت از خودآگاهی» نامیده است، لذت ببرند. البته رسیدن به چنین استراحتگاهی آسان نیست (اگرچه هگل باور داشت در اوایل قرن نوزدهم در پروس چنین چیزی حاصل شد)؛ بااینهمه هگل فکر میکرد این تنها آرزویی است که واقعاً شایستۀ یک حیوان اجتماعی است.
اما اگر محرک تاریخ، رنج ناشی از شکاف بین خودآگاهیِ شخصیِ ما و روشی باشد که ما خودمان را بهوسیلۀ دیگران قابلدرک مییابیم؛ پس مطمئناً روشِ دیگری که چندان امیدوارانه نیست، وجود دارد که تاریخ باید در آن توقف کند. چه نیازی است به اینکه خودمان یا جامعه را اصلاح کنیم وقتی میتوانیم بهسادگی و به نحو دلخواه شخصیتهایمان را دوباره در فیسبوک پیکربندی کنیم؟ بازشناخته شدن با فعالیتهای آرام در آخر هفتهها ممکن است یک خوشحالیِ سطحی به نظر برسد، اما حداقل قابلاطمینان است و مانند بسیاری از مسکرات متداول، ما همیشه مشتاق مقدار بیشتری از آن هستیم. اگر ما جمعیتی از زاکربرگها شویم که بهوسیلۀ دلخوشیهای ناشی از خود آفرینی پشت صفحات رایانهمان جادو شدهایم، تاریخ با آرامش بیشتری به پایان خواهد رسید.
خوشبختانه ما هنوز تماموقت در اینترنت زندگی نمیکنیم؛ بنابراین در کنار شبکههای اجتماعی برای ما راههای دیگری نیز باقیمانده تا به تلاش برای بازشناسی ادامه دهیم. بااینحال به نظر میرسد اگر از افشای اطلاعات توسط شبکههای اجتماعی هم صرفنظر کنیم، باز این شبکهها از طریق عادت سازی، به همان اندازه بر نحوه درگیری ما با زندگی اجتماعی خارج از کامپیوتر تاثیرمیگذارند که بر زندگی اجتماعی آنلاین ما مؤثرند. وقتی ما شکایت میکنیم که سیاست معاصر یک «محفظه انعکاس صدا» شده است، در حال مخالفت با بخشی از زندگی سیاسی هستیم که بیشتر و بیشتر شبیه فیسبوک میشود؛ مثل مجموعهای از انبارهای امن که بهجای آنکه باورهای ما راجع به خودمان و جهان در آن به چالش کشیده شود، به زیباترین نحو عرضه میشود. فروپاشیِ در حال وقوعِ فرهنگ ادبی نیز موجب میشود احتمال خواندنِ کتابها یا مقالاتی که خودآگاهیِ ما را تهدید میکنند یا عادتهای فرهنگیمان را در معرض انتقاد قرار میدهند، کاهش یابد (همانطور که اسکات معتقد است دیگر غیرممکن است که حتی به بزرگسالان بگوییم رمانهایی که برای کودکانشان نوشتهشده را بخوانند). در فضای دانشگاه که سنگر مباحثههای پرشور فرض میشود، گفتگوهای جدید با مخلوطی از تحسینهای مؤدبانه و بیتفاوتیهای درونی، مورد استقبال مخاطبان تخصصیتر و محدودتری قرار میگیرد.
مثل این است که همۀ ما به بودن روی «یخ لغزان» ویتگنشتاین خو گرفتهایم. «یخ لغزانی که هیچ اصطکاکی ندارد و بنابراین مطمئن هستیم شرایطمان ایدئال است، گرچه دقیقاً به همین علت قادر به راه رفتن نیستیم.» هراندازه حریم خصوصی بهعنوان یک مأمن سیاسی و قانونی اهمیت دارد، یکی از امور انتزاعی کلیشهای نیز شده است که هر وقت کسی پیشنهاد میدهد اسکیتبازی را متوقف کنیم، بدان متوسل میشویم؛ اما مسئله، راه رفتن است…
نوشتۀ سردبیران مجلۀ پوینت؛ ترجمۀ فرزانه فخریان
انتهای پیام/.