روستایی به نام وبلاگستان
یادداشت: آشنایی و علاقه دیرپای من به وبلاگهای فارسی که با خلقیات و رگ و ریشهی روستایی من مخلوط شود، فقط یک ذهن خیالپرداز را کم دارد که صحنههای عجیب و خندهداری از روستایی به نام وبلاگستان تولید شود!
سالهاست که من با چنین ذهنیتی زندگی میکنم: وبلاگستان را روستایی میبینم بزرگ با روستاییانی گوناگون که هر خانه و باغی مال یکی از وبلاگنویسانیست که میشناسمشان. البته این اهالی این روستا خیلی بیشتر از آن تعدادیست که من میشناسمشان ولی طبیعتا همیشه در عالم خیالم سراغ همانهایی میروم که در واقعیت میشناسمشان.
یکی از تفریحات من سروکله زدن با اهالی وبلاگستان در قالب این روستاییست که شدیدا در عالم خیال با آن خو گرفتهام. هر بار همولایتیها در موقعیت و ماجرایی قرار میگیرند و بیاختیار خنده بر لبم میآید. شما هم اینبار با من به روستای وبلاگستان بیایید و با چند تا از همولایتیها از دریچهی خیال من آشنا شوید، شاید لبخندی هم به لب شما آمد و حتی خواستید که ادامهاش دهم…
مهدی جامی
کبلایی مهدی جامی از بزرگان ده ماست. باغ سیبی دارد که به آن سیبستان میگوید و چند سال پیش که به جای سیبگلاب و سیب لبنانی، سیب هلندی در باغش کاشت خیلی سود کرد. اما بعد از چندی با بارفروشاش به هم زد و الان بیشتر خانهباغش می نشیند و قصه حسین کرد شبستری میخواند. البته کامل کامل از ماجرای سیبهای هلندی بدرنشده و عیالش بیبی شهزاده توی باغشان به کار مشغول است. گهگاهی میروم پیش کبلایی مهدی و چایی میخوریم و گپ میزنیم. کبلایی گیسهای بلندی دارد و تنبان گشادی به پا. من را که میبیند نیم خیز میشود و میگوید “ای به قربان هرچی رفیقه… صفا آوردی… بشین یک چایی نوش جان کن که خیلی دوستارتم” مینشینیم و کبلایی مهدی از سماوری که کنار دستش است آب توی استکان نعلبکی کثیفی میریزد که انواع یادگاری از میهمانهای قبلی کبلایی مهدی دارد، چند بار میگرداند و میریزد دور. بعد توی همان استکان که الان رنگش از سیاه به قهوهای بدل شده، چایی میریزد و میگذارد جلوی من. بنده خدا کبلایی وقتی سیبستانش پر از سیبهای هلندی بود و وضعش عالی، خیلی دور و برش شلوغ بود. حتی از شهر هم کلی میهمان داشت. اما الان جز همان رفیقهای همولایتی سابق کسی احوالپرسش نیست. هرچند که همانها هم اینقدر هستند که هر روز چند نفر به دیدارش بروند و او دوستارشان باشد.
داریوش محمدپور
تمام این زمینهای کبلایی مهدی و خیلیهای دیگر یک زمانی ملک مشهدی داریوش محمدپور بوده که قطعه قطعه کرده داده به آنها. حالا یا فروخته و یا اجاره میگیرد ولی به هر حال بهترین قسمتش که آن بالای تپههاست و خودش آنجا را “ارض ملکوت” نام کرده، دست خودش است. مشهدی حال و هوایی دارد برای خودش. دائم توی گرامافونش تصنیف میگذارد و هرکس میهمانش شود میتواند مجانی گوش کند. مشهدی دائمالوضوست بسکه مقدس است و حتی از روی تجدید وضوهایش می توان به تعداد سایر کارهایش پی برد. گه گاهی هم حالات سماع بهش دست میدهد و دستافشان و نیمبرهنه در همان پشت بام ارض ملکوتش ورجه وورجه میکند. مکتب رفته است، کلامش گرم است و البته اگر گوش مفتی پیدا کند گرمایش زیادتر هم میشود. من وقتهایی که به خانه مشهدی داریوش میروم خیلی مراقبم آدابدان باشم. قبلش آستینهایم را بالا میزنم و یک خورده خودم را خیس میکنم که یعنی وضو دارم. لبهایم را هم می جنبانم که یعنی دارم ذکر می گویم. بعد با گردن کج یک گوشه می نشینم و همینطور که یکریز جناب مشهدی دارد از مولوی و شمس و عین القضات و منصور و دیگران فیضرسانی میکند سعی میکنم از لابلای حرفهایش به گرامافون گوش کنم. بعد کمی سرم را تکان میدهم که یعنی خیلی فیض بردیم جناب ملا؛ خدا سایهی شما رااز سر ما کم مکناد! اما راستش را بخواهید همه اش در این فکرم که کاش این صفحهها و گرام مشهدی مال من بود. آخر عارف و صوفی را چه به این چیزها.
علیرضا مجیدی
دور میدانچهی وبلاگستان، علیرضاخان مجیدی دکان دارد. در دکان او هم مثل تمام تک دکانهای روستاهای قدیمی، از شیر مرغ تا جان آدمیزاد یافت میشود. تایر دوچرخه28، کله قند فرط اعلا، النگوی بدلی، افزونهی فایرفاکس، کاغذ کاهی، کد گودر، بُجُل، دول آبکشی، راهنمای توییتر، گنجالعرش، اذن دخولِ فیس بوک، پوستر آمیتاباچان، فیدخوان آنلاین،… . علیرضاخان دستی هم در کار طبابت دارد و دندانکشیدن و حجامت و ختنه و بادگیری و سوزن زدن هم بلد است و به همین خاطر روستاییها به او “دکتر” میگویند. در چشم بسیاری از مردمان ده از هر انگشت دکتر یک هنر میریزد و به خصوص وقتهایی که او از شهر برمیگردد و خرت و پرتهای تازه میآورد، چشمهای از حدقه درآمدهی مشتریهایش که ماشالله یکی دو تا هم نیستند دیدنیست. علیرضاخان یک دقیقه هم نمی تواند بیکار بنشیند و اگر وقتهایی پیش بیاید که هیچ کاری نداشته باشد مینشیند و برای آدمهای دو میدانچه از فیلمهایی که در شهر دیده تعریف میکند. من زیاد دور و بر دکتر نمیروم چون از دیدن آنهمه صنایع و بدایع گیج میشوم. اما تقریبا محال است کسی اهل وبلاگستان باشد و گذارش به دکان علیرضاخان مجیدی نیفتاده باشد.
حسین درخشان
آنسوی میدان، یعنی تقریبا بهترین جایش که یک زمانی شاهنشین محسوب میشد، عمارت حسینآقای درخشان متروک افتاده است. حسینآقا به روایتی اولین کسی بود که در وبلاگستان سکنی گزید. البته بعدها مسلم شد که سلمان خان جریری اول نفر بوده اما به یقین حسینآقا خیلی زحمت کشید که این بیابان بشود ده آباد و پرنفوسی به اسم وبلاگستان که الان هست. یک زمانی مثل علیرضاخان دکان پر و پیمانی داشت و هی از شهر مایحتاج می آورد. هواخواه هم زیاد داشت چون بالاخره بزرگتر وبلاگستان بود. معمار خوبی هم بود و خانه خیلی ها که تازه به ده می آمدند را او ساخت یا راهنماییشان کرد چطور عمارت بزنند. از سیاست هم سر درمیآورد. مداخلش هم البته از این راه خوب بود. هر کس از شهر می آمد یک سری به خانه ی او می زد و به چشم خودمان دیده بودیم هر وقت می خواستند از شهر یکی از وبلاگستان را دعوت کنند اول از همه حسینآقا توی صف بود. اما بعد از چندی وهم برش داشت که مالک کل وبلاگستان است و پدرخواندهی همه. چشم داشت که هر کی می خواهد آب بخورد از او اجازه بگیرد. وبلاگستانیها هم بهش پشت کردند و محلش ندادند. او هم در عوض لجاره کشی میکرد، آبانبار خراب میکرد و حتی این اواخر چغولی دهاتی ها را پیش آجانها می کرد که خیلی کار زشتی بود و مخصوصا سر اینکار چند بار آقاسد ابراهیم نبوی توی کاسهاش گذاشتهبود. عاقب هم همان آجان ها که اینقدر خوش خدمتی بهشان کرده بود آمدند بردندش به جایی که عرب نی انداخت. خیلی وقت است ازش خبری نیست و خیلی از دهاتی ها که ته دلشان دوستش داشتند یا بهش عادت کرده بودند چشمانتظارند که برگردد.
شراگیم زند
از میدانچه که رد میکنیم می رویم به محلهای که آدمهایش خیلی با محلهی حاجی جامی و مشهدی ملکوت توفیر دارند. اسم اینجا را من گذاشتهام محله ی دلگشا. تا دلتان بخواهد اینجا بامزه است و البته شلوغ. وسطهای این محله شراگیمخان زند عمارت مقبولی دارد. شراگیمخان خیلی دهن شیرینی دارد، باسواد است و از قدیمیها. مادرش مرکز زندگی میکند. از زنش شمسیخانم هفت تا بچه تا دارد. یک زمانی شایع شده بود که با منیرو خاتون روانیپور که اصالتا جنوبی است و تازگیها وبلاگستان آمده سر و سری دارد اما بعدها معلوم شد از این خبرها نیست و فقط سر آب و زمین آمد و شدی دارد. گفتم که شراگیمخان خیلی دهن شیرینی دارد و یک حکایت خیلی معمولی، مثلا اینکه دیشب رفته سر زمین آب بگیرد و بعد یک سایهای دیده که فکر کرده گرگ است اما معلوم شده سایه درخت است؛ را یک طوری تعریف می کند که صدتا آدم پای نقلش می نشیند. من هم که معمولا خیلی کم محلههای اینوری وبلاگستان می آیم همینطوری باهاش رفیق شدم اما نمی دانستم شراگیم خان گهگاهی جنی می شود و خودش را طاغی و مدعی میبیند. اخیرا که مرکز یک کمی شلوغ شده چند مرتبه شراگیم خان زند جنی شد. همین پریشب بود که از طرف خانهی آنها صدای داد و فریاد آمد. سراسیمه رفتیم دیدیم شراگیم خان بالای دیفال مستراح گوشهی حیاطشان حمایل کرده ایستاده.
گفتم: اوهوی… کبلایی شراگیم آن بالا چه میکنی؟
شراگیم که چشمهایش دو برداشته بود نعره کشید: کبلایی شراگیم هفت جد و آبادته… من لطفعلیخان زندم.
داد زدم: خب لطفعلیخان زند!… نصف شو با آن تفنگ عهد دقیانوس سر بام مستراح شدی چه کنی؟
جواب داد: اینجا برج و باروست دیوانه… آمدهام دولت مرکز را وربیندازم.
از اهالی وبلاگستان و رهگذران که جمع شده بودند چند نفری به وجد آمدند و داسها و بیل هایشان را بالا گرفتند که ما هم هستیم.
زن شراگیم را صدا زدم: اوهوی… آبجی شمسی این چشه؟… شب چی خورده؟
یکهو شبح سیاهی که تیر و کمان بزرگی دستش گرفته بود جیغ زد: من منبعد اسمم شیراوژنه. یاور شراگیم خان زندیه. ما میخواهیم شاه را وربندازیم.
آهسته گفتم: یواش باباجان… آژانها بفهمند می آیند بلا ملایی سرتان می آورند. آبجی آن پلخمون را بنداز آن تفنگ سرپر را هم که از زمان شاه شهید عمرش را داده به شما از دست شوهرت بگیر که اخرین کسی را که کشت همانی بود که چکانده بودش.
بعد هم تا تیغ آفتاب با چندتا از همولایتیها شراگیم خان را که یکبند داشت فحش و فضیحت به مرکز می داد نصیحت کردیم و سرآخر که دیدیدم فایده ندارد گفتیم حالا که کوتاه بیا نیست دست کم برو بخواب تا ما ها مثلا برویم چماق و مَشَلههایمان را برداریم و با هم برویم فتح مرکز! خلاصه قائله را خواباندیم.
فردا صبحش اما ژاندارمها رفته بودند در خانه شراگیم را گِل گرفته بودند. کاری که فیلتر بهش میگویند و خیلیها به آن دچار شدهاند!
محمود فرجامی، آی طنز