چند روایت معتبر درباره آرمیتا، ماهی قرمز و اشکهایی که بند نمیآمد
اولین بار بود که صدای مهدیار را از پشت تلفن میشنیدم و چه سعادتی داشتم که این اولین بار اینچنین شکرین شد: “با چندتا از بچههای وبلاگی میخواهیم بریم دیدن خانواده شهدای هستهای. پایهای؟” مگر میتوان در برابر این پیشنهاد اغواگرانه، پاسخی غیر از “بله” گفت؛ حتی اگر به شدت مشغول گرفتاریهای زندگی باشی و در آستانه انتخابات مجلس نهم هم باشد.
دو روزی گذشت تا بالاخره پنجشنبه 11 اسفند ساعت 3 بعدازظهر رسید. من، هابیل (میثم رمضانعلی)، مهدیار، ناطور، محمدصالح مفتاح و مجتبی دانشطلب جلوی یک آپارتمان معمولی در غرب تهران ایستاده بودیم و داشتیم به صحبتهایی که میخواهیم و باید در منزل شهید داریوش رضایینژاد بگوییم، فکر میکردیم تا بالاخره میثم زنگ را فشار داد و “سلام، بفرمایید” و درِ آپارتمان باز شد.
منزل شهید همان طبقه اول بود؛ یک خانه 80 متری ساده که وسایل منزل خیلی ساده و البته با ظرافت در آن چیده شده بود. همسر شهید و برادرشان به همراه خواهر شهید به استقبال ما آمدند. بعد از سلام و احوالپرسی مختصر، همین که روی مبل نشستم چشمم به تابلوی تقریبا بزرگ روی دیوار افتاد: همان عکس معروف و محبوب آرمیتا رضایینژاد همراه با رهبری که ماجراهای نقاشی او برای “آقا” را روایت میکرد.
چند ثانیهای به سکوت گذشت. خیلی سخت بود روبهروی یک همسر شهید داغدار بنشینی و بخواهی از حرفهای کلیشهای که هر روز در تلویزیون میشنویم، نگویی. بالاخره قفل سکوت شکسته شد و بچهها از نیت و قصدشان از این دیدار گفتند و عذرخواهی کردند بابت مزاحمت که آرمیتا از اتاقش بیرون آمد و دوان دوان رفت و کنار مادرش ایستاد.
یک نگاه به چهره آرمیتا کردم و نگاهی به تابلوی روی دیوار. آن دختر معصوم و بامزهای که برای رهبری نقاشی کشیده بود و آقا از زیبایی موهای بلندش گفته بود، اکنون آرام ولی با چشمانی که شیطنت بچگانه در آنها موج میزد، در برابر ما ایستاده بود.
یخ آرمیتا خیلی زود آب شد و اولین پازل اسباببازی با عکس خود آرمیتا که از کیف مهدیار درآمد، خندید و سریع و هیجان زده آن را از دست مهدیار گرفت و برد تا به مادرش نشان بدهد. این داستان برای پازل دوم هم تکرار شد اما وقتی هابیل، پازل سوم را اندکی دست خودش نگه داشت و آن را به تکمیل پازل اول مشروط کرد، آرمیتا با حالت قهر کودکانه زیر مبل رفت و قایم شد. هابیل ما هم که دل نازک؛ سریع بساط منتکشی را آماده کرد و رفت کنار آرمیتا روی زمین نشست تا با هم پازل را تکمیل کنند.
آرمیتا با پازل مشغول بود که همسر شهید هم صمیمانه بودن جمع را با صحبتهای راحت و احساسی خود تایید کرد. از پیشنهادهای متعدد دانشگاههای برتر اروپا به همسرش، از زندگی ساده و بسیجیوار با یک حقوق کارمندی، از تفاوت عکس مشهور شهید در رسانهها با چهره واقعی همسرش، از رفاقت شهید رضایینژاد با دکتر عباسی (رئیس فعلی سازمان انرژی اتمی که از ترور جان سالم به در برد) تا…؛ تا روایت شیشهای از روز حادثه.
گلایههایی هم مطرح شد که خواستند که برای جلوگیری از سوءاستفاده ضدانقلاب، رسانهای نشود. اما آن چیزی که اشک ما را درآورد، شور عشق ایشان وقتی که درباره همسر شهیدش حرف میزد، بود. از اخلاقش میگفت، از علاقه خاصش به آرمیتا و از تعهدی که شهید رضایینژاد نسبت به مردم کشورش داشت و از روز ترور…
وسط صحبتهای همسر شهید، آرمیتا درگوش مادرش چیزی گفت و با چشمانی معصوم و مظلوم منتظر پاسخ مادر ماند. خانم رضایینژاد هم با خنده، از درخواست آرمیتا برای رونمایی از “همستر”ش خبر داد که با استقبال ما روبهرو شد. همسر شهید همچنین گفت که آرمیتا زمان حضور رهبری در منزلشان هم میخواسته حیوان خانگیاش را نشان آقا بدهد که امکانش پیش نیامد.
چند دقیقهای هم به معرفی “لیلی” از زبان آرمیتا برای ما گذشت و البته تعجب بچهها از اینکه این زبانبسته چهطوری زیر دست آرمیتا جان سالم بهدر برده است. چون آرمیتا در همین یکی دو ساعت نشان داد علاقه بسیار شدیدی به حیوانات دارد؛ تا جایی که یک ماهی گلی بیچاره را دویست بار از تنگ پر از آب درآورد و دوباره در آب انداخت. کار حتی داشت به سرخ کردن ماهی و پخت سبزی پلو با آن هم میکشید که الحمدالله به خیر گذشت!
گرم شیرینکاریها و شیرین زبانیهای آرمیتا –که با نشان دادن لباسی که در حضور رهبری پوشیده بود، ادامه پیدا کرد- و صحبتهای تاثیرگذار همسر شهید بودیم که نگاهم به صفحه ساعت مچیام افتاد؛ قرار بود کمتر از 45 دقیقه مهمان باشیم و اکنون دو ساعت بود که مزاحم این خانواده عزیز و دوست داشتنی شده بودیم.
با اشاره به بچهها فهماندم که وقت رفتن است. مجددا تشکر کردیم از پذیرایی عالی و گرم خانواده شهید رضایینژاد و ابراز امیدواری برای انتشار خاطرات شهید و ساخت یک مستند از زندگی این دانشمند شهید.
وقتی خداحافظی کردیم و از آپارتمان 80 متری خانواده شهید رضایینژاد در غرب تهران بیرون آمدیم، هوا بسیار سرد بود و باد شدیدی میوزید اما داغِ از دست دادن یک جوان مسلمان ایرانی که فقط به دلیل تلاش برای درخشان کردن نام کشورش ترور شد، قصد سرد شدن نداشت؛ این را از اشکهای خشک شده روی گونههای بچهها میشد فهمید.
انتهای پیام/.
مهدی خانعلیزاده؛ عکسها: محمد تفرشی؛ گزارش تصویری
سلام وقتی مطلب را داشتم می خوندم اشک در چشمانم جمع شد وفقط می گم خدا عزت این خانواده را روز به روز بیشتر کند.
سلام خدا خیرتون بده.جالب بود
آرمیتا
دخت ایران دوست دارم ابجی…..
سلام
چه کار خوبی کردید….
من هم خیلی دوست دارم آرمیتا و مادرش رو از نزدیک ببینم.
الهی اجرتون با آقا
یا علی
تو آرمیتای ایرانی. عزیز همه ما
دوستت داریم